قبل از ورود به بحث، ذكر نكاتي در مورد واژه توسعه ضروري است. توسعه را با چه تعريف و تئوري مدنظر داريم؟ واژه توسعه در غرب داراي چارچوب تئوريكي است و براساس همين چارچوبهاي تئوريك تعريف شده و در مكاتبي مانند ماركسيسم، ليبراليسيم و كاپيتاليسم داراي تعاريف ديگري است. در غرب ويژگيهايي براي توسعه لحاظ شده است كه با تعريف ما از توسعه، متفاوت خواهد بود. مثلاً در غرب توسعه سياسي را به معناي افزايش مشاركت و نهادينه كردن مشاركت سياسي و نهايتاً رسيدن به جامعه مدرن و مدرنيته دانسته و توسعه اقتصادي را در معناي رشد و افزايش ثروت ملي ميدانند. در اين مباحث بايد روشن شود قصد ما از توسعه چيست؟ امام(ره) و مقام معظم رهبري واژه توسعه را عموماً به کار نبردهاند، بلكه از واژه پيشرفت استفاده شده كه داراي معناي ديگري ميباشد. توسعه ترجمه Development است و پيشرفت معادل Promotion يا Progress است كه به معناي ارتقاء ميباشد؛ در حالي كه توسعه، بيشتر داراي حالت كمي است. شايد استعمال كلمه «تحول» چون بار ارزشي ندارد، بهتر باشد. تحول، هر نوع حركتي را كه باعث تغيير وضعيت شود؛ در برميگيرد.
در مورد تحولات صورت گرفته در جهان اسلام، با استفاده از نظريه توينبي (مورخ معروف انگليسي) ميتوان نگاهي تاريخي به اين مسأله داشت. توينبي معتقد است كه تمدنها و تحولاتي كه در تمدنها ايجاد ميشود، به خصوص ميان شرق و غرب، همواره يك طرف در حال دفاع و طرف ديگر در حال هجمه است. او ميگويد تفاوتهايي كه بين قرون قديم، قرون وسطي و قرون معاصر وجود دارد، ناشي از تحولات تمدني است كه صورت گرفته است. در واقع قرون قديم با تمدن يونان باستان و هلنيك شناخته ميشود؛ قرون وسطي با اوج گرفتن تمدن اسلامي شناخته ميشود؛ قرون معاصر هم با جهش مادي تمدن غرب شناخته ميشود. اين حركتهاي سينوسي همگي داراي نقطه عطفي هستند. نقطه عطف ميان تمدن يونان باستان (هلنيك) و تمدن اسلامي، ظهور اسلام و بعثت پيامبر اكرم(ص) ميباشد.
در واقع اين حركت منجر به وقوع تحولي جهاني شد. يكدفعه غرب با عظمت تمدني هلني كه داشت، به جهالت و خواب غفلت فرو رفت؛ بطوري كه خود غربيها اين دوران را دوران تاريكي مينامند. در اين دوره، اسلام شكوفايي عجيبي پيدا كرده و همه پيشرفتها در حوزههاي علمي، سياسي، اقتصادي، و فرهنگي در جهان اسلام واقع گرديد. كتاب دكتر گوستاولوبون بنام تمدن اسلام و غرب به خوبي اين تمدن 1000 ساله را ترسيم كرده و جهالتهاي دنياي غرب را متذكر ميشود.
در همين دوران بود كه كميتههاي تفتيش عقايد در غرب شكل گرفت، آتش زدن و به محاكمه كشيدن انديشمندان در همين دوران تاريك بود. بعد از اين دوران قرون معاصر آغاز ميشود كه نقطه عطف آن رنسانس است. در اين دوران، فردي بنام مارتين لوتر به خرافههاي كليسايي هجمه ميآورد و دين را از سياست جدا ميكند و از همين دوره به بعد استعمار حاكم ميشود و جهان اسلام به خواب غفلت فرو ميرود. قسمتهايي از دنياي اسلام مستعمره ميشود و متقابلاً غرب ميتواند چنين جهشي را در حوزه علم، اقتصاد و سلطه جهاني صورت دهد كه شاهد آن بودهايم.
به جرأت ميتوان گفت نقطه عطف سوم، انقلاب اسلامي است. در اين مورد هيچ ترديدي وجود ندارد كه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي تحولات عظيمي در جهان اسلام و جهان غرب در حال شكلگيري است؛ بطوري كه ميتوان با جرأت ادعا كرد كه تمدن غرب در حال انحطاط و نزول است و جهان اسلام، در حال اوجگيري است. اين موضوع را توينبي هم پيشبيني كرده بود.
توينبي در سال 1949 ميلادي جمله عجيبي دارد كه در كتاب تحليلي بر انقلاب اسلامي آن جمله را ذكر كردهام. او ميگويد «اسلام خوابيده است، ولي اگر پرولتارياي جهاني بيدار شود و به دنبال يك رهبري بگردد، اين رهبري اسلام است.اين خفته اگر به اندازه خفتگان هفتگانه، در خواب فرو رفته باشد؛ بيدار خواهد شد و رهبري پرولتارياي جهاني را بر عهده خواهد گرفت... دور باد آن زمان».
او اين جمله را در كتاب تمدن در بوته آزمايش آورده است و منظور او از پرولتاريا، طبقه مستضعف و تودههای آگاه و بيدار شده است. اگر اين طبقه بيدار شوند و بدنبال رهبر بگردند، اين رهبري را اسلام بر عهده خواهد گرفت. بدين ترتيب اگر بخواهيم اين تحولات را در جهان اسلام در نظر بگيريم، به راحتي ميتوان در قالب اين حركت سينوسي، تحولات امروزي را در جهان اسلام تحليل كرد؛ آنچه امروز در اين عرصه در حال اتفاق است، واقعاً عجيب است.
مشابهتهايي كه ميان اين حركتها و انقلاب اسلامي وجود دارد، قابل تأمل است. اولاً اين حركتها تودهاي هستند و نخبگان در آن نقش چنداني ندارند. ثانياً، جوانان در آنها بيشترين نقش دارند؛ ثالثاً، اين حركتها مسالمتآميز بوده و مسلحانه و چريكي نيستند. رابعاً با نيروهاي مسلح درگير نميشوند، بلكه سعي ميكنند آنان را نيز به خود جذب كنند. خامساً اينكه اين حركتها محدود به مردان نيست و زنان هم در آن مشاركت جدي و چشمگيري دارند، در حاليكه چنين چيزي در اين كشورها سابقه تاريخي هم نداشته است. سادساً اينکه مقاومت و ايستادگي تا رسيدن به نتيجه دلخواه كه همانا اسقاط نظام ديكتاتوري و وابسته ميباشد، در آنان وجود دارد و سازش نميكنند. شعار معروف «الشعب يريد اسقاط النظام» هم ريشه در چنين مقاومتي دارد كه عليرغم امتيازهايي كه بعضاً به انقلابيون داده شده است، حاضر نيستند از اهداف اصلي خود عدول كنند. در ادامه همين مقاومت، چادر زدن و در خيابان ماندن، تبديل به مسألهاي شده كه حتي در رژيم صهيونيستي هم اتفاق ميافتد. سابعاً اين که اين انقلابها ضد سلطه و ضد ديكتاتوري هستند.
در مجموع و با توجه به اين موارد ميتوان گفت اين تحولات، تحولاتي بسيار عظيم و فوقالعاده هستند و با ساير انقلابها متفاوتند. به جرأت ميتوان گفت انقلاب فرانسه يك تحول در راستاي توسعه سياسي بود و انقلاب روسيه، توسعه اقتصادي را مدنظر داشت و با توسعه سياسي بيارتباط بود و انقلاب اسلامي يك توسعه فرهنگي بود. فرهنگ، هويت انسانها را تغيير ميدهد؛ شخصيت انسانها را ميسازد؛ كرامت انساني را مطرح ميكند و عزت را به انسانها برميگرداند. در اين نوع انقلابها مردم ميدانند كه مؤثر هستند و نقش دارند و اين نقش را به هيچ كس ديگر واگذار نميكنند، نه به احزاب و گروهها و نه به نخبگان؛ اين تحولات با ساير تحولات بسيار تفاوت دارند. مردم در اين نوع تحولات ميخواهند خودشان باشند و اين موارد را در انقلاب اسلامي ديدهايم. در اين نوع حركتها، احزاب مورد اعتماد واقع نميشوند و در خيلي از موارد بر خلاف توصيههاي نخبگان عمل ميكنند.
جنس و خميرمايه چنين حركتهايي متفاوت هستند كه بايد آن را شناخت. در مصر رهبران احزاب بسيار عقبتر از مردم حركت ميكنند. اين حركتها را بايد در قالب يك حركت جهاني (و نه فقط جهان اسلام ) تحليل كرد كه البته رهبري آن با جهان اسلام است و مسلمانان سازوکار لازم را در اختيار دارند و ديگر مكاتب چنين سازوكاري ندارند و جهان بشريت هم چارهاي جز اين ندارد كه از جهان اسلام و انقلاب اسلامي الگوپذير باشد.
برگرفته از میزگرد فصلنامه راهبرد توسعه، شماره 26، تابستان 1390